روزمره

همهٔ نوشته‌ها در دستهٔ روزمره

Me at few past weeks

منتشرشده 7 مارس 2012 بدست daftarchekhateratinternet

با سلام و احترام
مدتهاست که تمایل دارم بیام یکم در مورد خودم، سفر به بندرعباس و قشم، سریال بیگ بنگ تئوری، Dr. Sheldon Cooper، عروسی در راه برادرم، دو تا عروسی که رفتم، بیزینس و نشانه هایی از نوعی اعتیاد که در خودم دیدم بنویسم.
در مورد هر کدوم هم به اندازه کافی حرف دارم… مخصوصا در مورد اعتیاد و دکتر شلدن کوپر …
خیلی برام جالبه که محبوب ترین فرد این سریال این آدمه؛ صد البته که من خودم خیلی دوستش دارم ولی چرا؟ این آدم خود محور که هیچکی دیگه رو آدم حساب نمیکنه، ofcourse بسیار جالب شخصیت پردازی شده و بسیار خاکستری ملایمه … ولی نکته ای که برای خودم جالب بود … من واقعا گاهی خودم رو سورپرایز میکنم مثلا در مورد همین عروسی خواهر عروسمون که رفتمريال چرا گیر دادم که عموش جلفه و مناسب ما نیست! بله نکته ای که برای من جالب یود و پس از فهمیدن اون بود که خیلی درگیر شلدن شدم این قضیه گی بودنه جیم پارسونه … یادمه یک زمانی یک جایی یعنی در یک وبلاگی که متاسفانه یادم نمیاد کجا بود (توی پرانتز مشخصه که زیادم یادمه در اینجا درست نیست!) بله در یک وبلاگی خوندم که ما ستریت ها موجودکان بیخودی هستیم و خوش به حال بایسکشوال ها! البته نه دکتر شلدن لی کوپر و نه جیم پارسون بایسکشوال نیستن اما جیم پارسون گی که هست! حالا نمیدونم شامل هم میشن یا نه خلاصه آقا … همینا!
و منی که به مرور زمان معتاد شدم، نه به الکل و نه به سیگار و نه … بلکه برای فرار از مشکلاتم به سریالهای تلویزیونی پناه بردم و 1000 بار دیدن هر کدوم از اونا … این نوعی اعنیاد، البته من میتونم به راحتی ترکش کنم ولی مایلم ریشه های روان شناختی این قضیه رو بیشتر بررسی کنم.
love you all
فعلا برم بای …

امتحانها

منتشرشده 2 ژانویه 2012 بدست daftarchekhateratinternet

90/10/12
با سلام و احترام خطاب به همه عزیزان حاضر در صحنه
بنده به مناسبت سالگرد ازدواج میمون و مبارکم قصد داشتم بیام نطق بلندبالایی انجام بدم در مورد سه سال زندگی موفقم و م اینکه چقدر خوشحال هستم از اینکه این بوسه پیدا شد منو گرفت. از هر لحاظ خوشحالم هم زندگی مشترک موفقی دارم و هم از بعد اجتماعی خوبه و هم هزار تا چیز میز دیگه آما امتحان دارم و بیزینس دارم و آشپزی دارم و وقت ندارم. سو بهتر است تیترها رو بنویسم و برم. هان راستی با تشکر همه جانبه از خدای مهربان
راستی امروز سمیرا زنگ زده بود، عزیزم میگفت چند بار خوابتو دیدم و خواب خیلی خوبی دیدم و در نتیجه برات تعریف نمیکنم و … خلاصه خیلی منو شاد کرد، بعد از عروسیش که زنگ زدم تبریک بگم دیگه با هم همصحبت نشده بودبم. نظرات گوهربارم درباره خواب رو بعدا به اطلاعتون میرسونم.
و با تشکر از استاد عزیز تز ارشدم که در هر حال من دوستش دارم و همواره با من مهربان و همراه بوده …
لاو یو آل!

به آخر نوشته دقت کن!

منتشرشده 25 دسامبر 2011 بدست daftarchekhateratinternet

امروز صبح کله سحر ساعت 9! پاشدم بالاخره، رفتم سر کار. خب قصد داشتم با آژانس برم؛ اولش که همه واسم ناز کردن تا بالاخره یکی حاضر شد منو ببره، بعد سه ساعت طول کشید تا بیاد. حالا وقتی که اومد من رفتم نشستم، دیدم اون رفت کاپوت ماشینو زد بالا! خلاصه ماشین جوش آورده بود، زنگ زد یکی دیگه بیاد. بعد که دوستش اومد، یک ترافیکی بود که نگو! ولی من ابدا خم به ابروم نیاورده و در کمال آرامش تمام مدت بیسکوییت کرمدار ساقه طلایی خوردم و آدم ها رو نگاه کردم. بسیار تفریح خوبیه فقط کاش انقدر بچه های کوچیکی که پول میخوان یا نمیدونم چیز میز میفروشن، یا افراد شاغل به تکدی گری(!) نمیدیدیم. خیلی به خاطر این مسئله ناراحتم. ولی سعی میکنم فراموش کنم و به راه های بیلیونر شدن فکر کنم تا حداقل بتونم یه کمکی بکنم.
Anyway امروز بالاخره رفتم برای خودم یه کفش خوشگل خریدم. وقتی رفتم شرکت، برق نبود. دو ساعتی نشستم ولی نیومد، منم چون وقتم طلاست، دیگه نمازمو اونجا خوندم و دوون دوون رفتم. رفتم مترو، قیطریه پیاده شدم و از اونجا پیاده رفتم تا تجریش. خیلی وقت بود که دلم میخواست این منطقه رو بررسی کنم. منظورم اینه که مردم، خونه ها و مغازه ها رو از نزدیک بدون اینکه فوری از جلوشون رد بشم، ببینم. تجربه شیرینی بود. خیلی مایل بودم سری به مبلمان پیرگاردین بزنم و ببینم چه جوریه. هم طرحها و هم قیمتها، ولی خب تنها بودم و بوسه نبود و خلاصه ضایع بود دیگه. چیز جالبی که دیدم و هیچوقت دقت نکرده بودم، ساختمانی بود قدیمی متعلق به انستیتو پاستور ایران که یه آقای دکتر محترمی به اسم صبا(؟!) فرمانیانفر (همین الان توی گوگل سرچ کردم، هیچی نبود! حالا یا من توهم زدم و اشتباه نوشتم یا اینکه آقای دکتر از تکنولوژی دور مونده یا اینکه مرحوم شده و بازماندگان به فکر احیای نامش نبودن و یا خیلی چیز میزای دیگه) اون رو اهدا کرده بود، یعنی تا جایی که حافظه ام یاری میکنه، ملک موقوفه بود. خلاصه بعد همه این صوبتا میخواستم بگم نمای ساختمونش که قدیمی بود، خیلی خوشگل بود (کاش عکس گرفته بودم!) و البته داشتن تعمیرمیکردن ساختمونشو، خدا کنه خرابش نکنن (بهتره ریسک نکنم و برم عکسه رو بگیرم). حالا تمایل پیدا کردم برم داخل این کوچه قدیمی هاشم رو ببینم. فکر کنم چیزای جالبی پیدا کنم، بیشتر هدفم خونه باغ های بزرگه که منو به فکر فرو میبره. هورا یک ایده جالب برای چه قشری البته؟! نمیدونم. باید بریم این خونه ها رو پیدا کنیم و در گام بعد صاحبانشون رو. فرض اولیه ما اینه که صاحبان این خونه ها، بچه مایه دارهای مملکتن. حالا میخوایم ببینیم کی، کجا و چه جوری پولدار شدن، الان کجان و چه میکنن. خلاصه میخوایم تاریخچه خونه ها و صاحبخونه ها رو بررسی کنیم. امیدوار هستم که نتایج خوبی بدست بیاد. با فرض این که این مناطق قبلا دهات نبوده باشه که الان fancy شده باشه (بوده، نبوده، چه شکلی بوده؟!) میتونیم یه کتاب خوب به صورت case study از توش دربیاریم برای پولدار شدن در ایران. حالا درسته شرایط متفاوته ولی به هر حال خورشید هنوز همون رنگه!
بعد … بعد بالاخره رسیدم تجریش، هدف بازار قائم بود. از بین بازار قدیمیا رد شدم و خوش گذشت، یه جام دیدم تبلیغ زده فیلتر قهوه، انقدر خوشحال شدم، فوری رفتم گرفتم. خلاصه تشریف بردم به مکافاتی یک عدد کفش salvatore ferragamo خریدم، بعد اومدم خونه، مدلای سالواتوره رو چک کردم، مدل کفشم توشون نبود، به این نتیجه رسیدم اختصاصی واسه ایران زدن 😀 میدونید که!
بعد خرید و متر کردن بازار قائم و دیدن لباس خوابای خوشگل، شنیدن اینکه شما که باریکین! و البته خوشحال شدن که خوبه حداقل نمای بیرونیمون خوبه، دیدن تابلوهای رنگ و روغن قشنگ و آرزو برای پیدا کردن وقت، پول و امکان برای آمدن و یاد گرفتن رنگ و روغن، رفتن به طبقه 6 جهت بررسی سیستم غذا که بخش مورد علاقه هست، مشاهده اینکه ساندویچ ها رو به انتخاب خودت جلوت درست میکنن و لذت بردن، خوردن یک عدد اسپرسو دابل شات، دیدن درختهای کریسمس خوشگل البته نسبتا! دیدن کلی جاشمعی و آرزو که کاش میتونستم با خودم ببرم، با نتیجه گیری اینکه قیمتها به نسبت بد نیست، اومدم بیرون.
رفتم بازار تره بار، دنبال مارچوبه بودم که حداقل نخورده نمیریم! پیدا نکردم چون که تحریمیم! الکی! نمیدونم دوباره کی میارن، گفت فعلا نمیاریم. کنسروی هم نمیخوام.
چون نمازمو نخوندم و نگرانم، فعلا میرم.
و باید شب زود بخوابم که صبح زود پاشم، ساعت 5!
شعر لحظه: ساعت ساعت سبز عاشقانه ست …

20 مین بعد
چند تا نکته میخواستم بگم که گویا یادم رفته ولی مهم بودنا …
باید فکر کنم…
آها یکیش قضیه کفشم طوسیه و اینکه بعد از خوندن وبلاگ یاسی جون و کمی تفکر به این نتیجه رسیدم که باید برم برای کفشم مقادیری لباس به قول یاسی جون همایونی پیدا کنم. چون ببینید اگر من وقت نداشته باشم که برای خودم خرج کنم و مهمتر اینکه دست و دلم بلرزه، چطور ممکنه دو روز دیکه که بیلینرشدم، بتونم واسه ملت خرج کنم و بنیاد خیریه بزنم؟ پس باید برم پالتو،شلوار و شال یا روسری مناسب خریداری کنم. باید در مورد ترکیب رنگهاش ار بوس سوال کنم.
پرداخت پول ماهیانه من و یاری…
دومیش روش صحیح غذا خوردن برای من، بعد تفکر فراوان، بررسی زیاد و … متوجه شدم باید صبحانه و شام بخورم. صبحانه چون لازمه و شام حدود ساعت 5 بعد از ظهر.

3/ 10/90
هانی 90 هم داره تموم میشه، آیا جالب نیست؟ و به یمن و قوه الهی من تا آخر امسال حتما یه دونه ژورنال میدم! دیروز پدر مهربانم اومد به کمکم و قضیه رله میشه …
هورا! 100 سال از اون زمان که اینا رو نوشتم گذشته …
الان با ترازوی خوابگاه خودم رو وزن کردم، 87 بودم . خب من میخوام که 20 کیلو وزن کم کنم. یعنی بیام زیر 70 و با اندامی مشابه عکسی که از Lisa Kudrow موجود هست، ببینید:
lمتاسفانه عکس موجود نیست!

پس I have to try و خواهش میکنم این بار دیگه برای آخرین بار! نمیشه که من هی بشم 81 دوباره چاق بشم برگردم همون که بودم. پس دیگه اینبار برای آخرین بار من میشم 66 و دیگه برای تمام زندگیم تمومه! و خوش اندام و خوشگل هم که صد البته!
متشکرم
پس من عید امسال 66 کیلو و بسیار خوش اندام هستم، 2 تا ژورنال دارم و کاری دارم با ساعتی 12000 تومان درآمد.
بسیار عالیه مرسی .

روز پربار

منتشرشده 10 دسامبر 2011 بدست daftarchekhateratinternet

این دیگه چه بساطیه؟ بعد مدتها وردپرس از فیلتر دیدنی دراومده ولی در فیلتر نوشتاری مونده!
من متوجه شدم وبلاگ داری امر بسیار مفیدیه و گاهی فکر میکنم کاش همون 10 سال پیش یا 8 سال پیش دقیق نمیدونم، خلاصه 80 یا 82 که با وبلاگ آشنا شدم، یدونه زده بودم… البته چند تا تا حالا زدم ولی توی اونا انگیزه ام جذب مخاطب بود! نه اینکه واقعا نیاز داشته باشم وبلاگ بزنم. هدفم از این یکی واقعا دل خودمه و حتی تعجب هم کردم چطور 2-3 نفر آدم مهربون وبلاگمو خوندن و لایک زدنو و کامنت گذاشتن.
به هر حال میگفتم که وبلاگ داری امر مفیدیه …
من میخواستم درباره استاد تز ارشدم، مسئله هم… در قرآن و تفسیر المیزان و آرش نراقی حرف بزنم اما تا اومدم گرم بشم یادم اومد، وای بر من! (این خواهش بوسه هست که از خاک بر سرم استفاده نکنم و به جاش بگم وای بر من یا او و یا آنها!) فردا میان ترم دارم و هنوز خیلی نخوندم که …
*****************************
زندگی چقدر عجیبه … قبلنا که مرفتم خونه مثلا 4 سال پیش، همیشه مامانم اینا کلی جا رفته بودن که من نرفته بودم و کلی هابی داشتن که من ازشون خبر نداشتم، 5 تایی با همدیگه حال مکردن. حالا یکی رفته خونه خودش و چون خیلییم شوهر ذلیل از آب در اومده، کلا درگیره. اون یکی تا دیروقت 10 -11 سر کاره و دیر میاد خونه، اون سومی هم که همش داره درس میخونه، جالبه چقدر همه چیز عوض مشه. یادمه یه سری که رفته بودم خونه، یکی از تفریحات و کشفیات جدیدشون یه سوپ خوشمزه ای بود که ماله سادات اخوی ها بود و مشتری ثابتش شده بودن و بابا هم تازه اداره عوض کرده بود و همه چیز برای همه جدید بود. فکر کنم نوروز سال اول دانشگاه بود.
*****************************
من هرگز نباید فراموش کنم از الان تا همیشه که به خاطر سلامتیم، به خاطر همسر خوب و مهربونم، به خاطر پدر و مادر و خانواده فوق العاده، هوش و استعداد و توانمندی که دارم و رفاه و آسایشی که توش بزرگ شدم، مسئولم. من مسئولم و باید همه سعی خودم رو بکنم تا به بقیه از هر طریقی که میتونم کمک کنم. حالا هر جوری … و باید انقدر پولدار بشم تا بتونم مسئولیت خودم رو بهتر انجام بدم. پول ابزار بسیار خوبیه … امیدوارم و مطمئنم که چون هدف شایسته ای دارم خداوند بهم کمک میکنه تا کارآفرین باشم و بتونم یک مقدار شغل ایجاد کنم و بعد از همون طریق هم پولدار میشم تا بتونم بنیاد خیریه ام رو بزنم. اصلا هم قرار نیست چیزی در بوق و کرنا بشه …
من مسئولم و باید شکر نعمت هایی رو که خدا بهم داده به جا بیارم و در این راه مسلما اولین کسی که سود میبره، خود منم. خدایا کمک کن، مرسی از کمکت.
پینوشت: بوسه کوچولو I missed you !

روزی که کنار تو گذشت

منتشرشده 9 دسامبر 2011 بدست daftarchekhateratinternet

جمعه 90/9/18
سلام
امروز میخواهیم دیروز را بررسی کنیم.
برای م…
م عزیزم، همونطور که میدونی دیروزم با تو گذشت و چون خیلی خوش گذشت، قصد داریم خاطره اش رو ثبت کنیم تا پایدار بماند. البته با سپری شدن دیروز این فکر به ذهن من متبادر شده که شاید دلیل اینکه من همش درگیر هیجان عاشقیم اینه که ما زمانهای fancy کمی رو با هم میگذرونیم و اگه مثل دیروز تو همش منو به جاهای خوشگل میبردی، من به این مسئله فکر نیمکردم. البته که تو سعی خودت رو کردی یعنی زمانی که مشد بودیم و همش بیرون بودیم که من یادمه هپی بودم. دیروزم که کلا با تو بودمم که کلا هپی بودم و به زمان از دست رفته فکر نمیکردم. بله شاید دلیل زمان از دست رفته این باشه که من اینجا خیلی خیلی تنهام. هانی بیا پیش من، بیا تا من به بهانه تو شیرینی درست کنم و همه رو خودم بخورم، تا با هم بریم رستوران های مختلف رو امتحان کنیم، بیا تا من تنها نباشم. بیا حیف این همه رستورانه ها! بعدم به هر حال لازمه که آدم پیشرفت کنه بالاخره، من اول باید همه رستورانهای جدید اینجا رو رفته باشم، تا بعد ادعا کنم مخوام برم پاریس رستوران هاشو ببینم و البته پنیر بخورم و so on.
خلاصه دیروز حدود ساعت 12 بود که در محل چهارراه ولیعصر به هم رسیدیم. بعد رفتیم هانی سر مطهری، اندفعه با ماشین رفتیم چون تو تنبل اون دفعه خسته شده بودی. من سالمون خوردم و تو هم گیر دادی به آلبالوپلو و ول کن نیستی! البته دروغ چرا آلبالوپلو خوشمزه ای بود. و البته جوجه … که باز زیاد اومد. ابنبار اگر خواستی زیاد چیزی سفارش بدی، علی رغم میل باطنیم جلو مردم، دعوات مکنم، همش هول میشی زیاد سفارش میدی، بعد خودت دو تا لقمه مخوری و من بدبخت باید جور بقیه شو بکشم. how nice I am really! خب بعد که غذامون تموم شده بود و داشتیم صحبت میکردیم و در حقیقت جا برای نشستن پیدا کرده بودیم، گارسون ها اومدن ما رو محترمانه بیرون کردن. خداییش مودب و باسیاست ملت رو بیرون مکنن!nice! بعد رفتیم کافه کاغذ در حقیقت بری نشستن!قهوه فرانسه و هات چاکلت… و بعد سرگردانی در خیابانهای تهران البته اول رفتیم امامزاده صالح تا من نماز بخونم، تو هم استراحت کنی. ها ها ها یادته دنبال مکان میگشتیم! و بعد تندیس و قهوه و کیک در الیزه و … صورتحساب 25 تومنی به نظرم خوب بود، انتظار بیشتر از اینا داشتم. ولی نوشیدنی هاش واقعا چیز خاصی نبود، حتی به نظرم فراپاچینو خودم بهتره اما کیکه ناقلا خوشمزه بود. قصد داشتم یکبار دیگه جه صرف کالاماری و خرچنگ خدمت برسم که دیدم تو منوشون نوشته به دلیل شئونات اسلامی از سرو کالاماری و لابستر معذوریم. مسخره ها واقعا که خب بقیه اش که همه جا هست، فیله مینیون و مرغابی پرتقالی و … این دو قلم سخت گیر میومد اینم از منوشون حذف شده…Damn it! هانی عزیزم، آها وسط مسطاش من تندیسو متر کردم، تو هم سنگرتو پشت در اردک آبی. کلی خوشحال شدم که دیدم گوچی هست آما آما خانومه پررو میگه نه خانوم کپی برابر اصل درجه یک، من واقعا متوجه نمیشم این کپی برابر اصل درجه یگ چه معنی میده؟ بالاخره یا گوچی هست یا نه! من البته حدس میزدم گوچی توی ایران نیاد، حتی همون آمریکا هم گوچی یه چیز fancy هست. ولی خیا انقدر دیگه پررو نباشن 310 تومن برای گوچی تقلبی، مگه ملت احمقن؟ من که میرم پاریس یا مالزی میخرم.
و بحث مفصل ما در الیزه … و البته من متوجه شدم که حق با توست، موقعیتی که برای ما فراهم شده، حالا خجالت میکشمو و روم نمیشه و اینا یعنی چی ؟ پس من میرم پیش استادم راجع به بیزینس صوبت میکنم و البته به داده کاویم زنگ میزنم. به امید 3 سال دیگه که من ماهیانه 100 میلیون تومان سود خالص داشته باشم. واقعا ما چیمون از روسای آژانس های هواپیمایی کمتره …
خدابا مرسی، بوسه مرسی!
او راستی خدایبا قضیه کارآفرینی تو ذهنت باشه، یک عالمه آدم منتظرن تا این مسئله رله بشه!
Thank you so much
پینوشت: در حالی این مسائل شیرین را مینویسم که یکشنبه کله سحر ساعت 7:30 میانترم دارم و از 8 اسلاید موجود تنها یک عدد را خوانده ام و دلیلش این است که انگیزه ندارم! استاد محترم ترم پیش به نسبت خوبی نمره ها رو روی هوا داد. Good for tania, bad for me and maryam!

Ugly betty و زمان از دست رفته برای عاشقی

منتشرشده 6 دسامبر 2011 بدست daftarchekhateratinternet

90/9/16 ساعت 1:32 ق.ظ
Here I am! بعد از گذراندن دو روز پر ارزش از وقتم و نرفتن به خونه برای اینکه کار داشتم، تمام دو روز رو فیلم دیدم و الان در حالیکه که season 3 بتی تموم شده، باید بیدار باشم و activity diagramm هایی که قرار بوده بنویسم رو، بنویسم! تعجب مکنم که چرا ادامه اش ندادن، سریال جالبی بوده البته درآوردن اینجور چیزا واقعا سخته و البته به نسبت اینکه فیلم قوی هست، بیننده هم خیلی نداشته، نمیدونم والا! به هر حال آدم این فیلما رو که میبینه به عاشقی فکر مکنه، خب خدا رو شکر الان همه پیشرفت مردن ولی من که اینجوری نبودم… هیجانها تموم شده، آیا این غم انگیز نیست؟یادمه چند وقت پیش شقایق روزهای به هم ریخته هم همچین چیزی نوشته بود.
مهندس خسته سابق آخر از زنش جدا شد ولی نکته ای که برای من مهمه اینه که نوشته بود س میکنم چون همه می کنند! والا من هنوز در مورد ماهیت این یکی موندم. که البته نیاز به بحث مفصل داره.
بدار فکر کنم … بالاخره چی؟
در مورد س متوجه نمیشم حالا هدف چی چیه؟ واقعیت اینه که we get ourselves horny and then what? we have s وبله چند وقت پیش داشتم فکر میکردم که خب همه چی خوب، میتونیم میکنیم، خدا رو شکر حالش رو هم میبریم، خب حالا که چه؟ البته که حداقل برای من بخش روانی کار مهمتره نمونه اش اون سری که خیالم از بابت این که بوسه همچنان منو مخواد راحت شد ظرف جیک ثانیه ار.. شدم. (واقعا که من چقدر خجالتیم!) حتی قبل از اینکه بوس بخواد کار خاصی بکنه، خب حال کل فرآیند چظور مشه پس؟فرآیندی که بخش عمده ای از مسائل دنیا روش متمرکزه؟!
Oh My God! what should I do with activity diagrams? the hell i donno
و خب یه مسئله دیگه، من اولین عشق کسی نبودم چکنم؟ این یکی از همین فرصتهای عاشقی از دست رفته هه… الیته که من عشق پایدار و خواستنی بوسه ام گو اینکه اونم برای من همینه ولی من عشق اولش نبودم first love! آیا این باید یکی از افسوس های من در زندگیم باشه؟ میدونی وقتی پای عشق وسط میاد همه چیز پیچیده مشه. آدم اصلا نمیدونه چی غلط و چی درسته. بله » و عشق، این چه حدیثی است که هرگز نمی پوسد» حالا که من در گیر زندگیم و خدا رو شکر همه چیز روی رواله، حسرت گذشتمو میخورم؟ زود ازدواج کردم؟خدا رو شکر یکی مسئله اصلیم حله اینکه با آدم درست ازدواج کردم! بعدم این که یکی ندونه فکر مکنه حالا انگار من چکار قرار بوده بکنم!؟!
Pass it!it doesnot make any sense and I probably should go to bed,who want to do activity diagrams? for sure it is not me!

من از تو راه برگشتی ندارم یا هیجانات کودکی!

منتشرشده 22 نوامبر 2011 بدست daftarchekhateratinternet

با سلام و احترام

خدای عزیز و مهربان

آیا من عقده ای ام؟ خیلی وقته این سوال رو دارم اما خب با خودم که میدونی زیاد رودربایستی دارم و شکسته نفسی میکنم.

من از تو راه برگشتی ندارم

به سمت تو سرازیرم همیشه

چرا دلم میخواد برگردم به دوران مجردیم و یکی برام این شعرو بخونه؟ البته که همسر مهربانی دارم که میدونم عین این جمله در موردش صدق میکنه و صد البته که خودم هم نسبت به اون همین جوریم ….

بدون هیچ شوخی و رودربایستی و یا ترس و لرز و سایر چیزهایی مرتبط با خودسانسوری من واقعا این بوسه ام رو دوست دارم، چطور آدم میتونه کسی که به صورت یک مولکول شکر + یک مولکول نمک ساخته شده رو دوست نداشته باشه؟ مخصوصا وقتی انقدر هم خوشگله! واقعا که دمم گرم، اتفاقا امروز که از میان ترم قشنگمون میومدم فکر کردم به این مسئله که بابا دست خوش … وقتی شوهر کردم، ملت گفتن بابا یارو این همه ادعاش میشد، آخرشم تحصیلات رو البته نه به طور کامل ولی به طور نسبی گذاشت کنار و زن پول و قیافه شد! هاهاهاها…. دم شما گرم …

بفرمایید در اثبات ادعای من برای دوست داشتن این بوسه همین بس که با چی شروع کردم و به چی ختم شد !

در هر حال در مورد اینکه من اینجا رو به تو همسر عزیزم روزی معرفی میکنم یا نه احتمالا این کار رو میکنم … فکر میکنم الان دیگه انقدر روی رابطه مون کار کردیم که تو به من اطمینان کامل داشته باشی و بتونی منو بی نقاب بشناسی. به هر حال تو مجبوری چون من یکجا حداقل باید بی نقاب باشم و فعلا اینجا مد نظرمه، اما در کل ترجیح من اینکه من بی نقاب برای تو باشه…

من از تو راه برگشتی ندارم

به سمت تو سرازیرم همیشه

تو میدونی اگه از من جدا شی

منم که سمت تو میرم همیشه

نایس، الحمدلله رب العالمین که من به اطمینان میدونم این اتفاق برای من میوفته، پس چرا دوست دارم مجرد باشم و یکی برام اینو بخونه؟ بحث دوست داشتن نیست بحث اینه که من به این موضوع فکر مکنم، پس در گوشه ای از ذهن من وجود داره دیگه… شاید من در دوره ای که وقت این کارا بود، ماجرای عاشقانه کم داشتم! احتمالا دلیلش همینه، شاید هم نیست. حالا بر فرض که این باشه بعد الان یعنی همیشه به این موضوع که خیلی هم مهمه، برمیگردم که از کجا معلوم اگر به اندازه کافی ماجرای عاشقانه داشتم بازهم نمخواستم برگردم به اون روزها و هیجانش… این مسئله درسته که  اون روزها هم که درگیر ماجرای عاشقانه که نه این چرت پرتهای مربوط به خودم و دوستام بودم، خوشحال نبودم و خدا خدا مکردم که سرو سامون بگیرم آما آما مسئله مسئله اون هیجانه، الان دیگه تکلیف همه چیز معلومه من بوسه رو دارم و هپی هستم… اکی فکر کنم در نهایت به این نکته از ذات بشر برمیگردم که آدم ها همینن دیگه هیچ وقت از چیزی که دارن راضی نیستن و بازم یه چیزی مخوان!

خب فردا تو میآیی و من واقعا دوست دارم تو رو ببینم فقط یک نکته ای هست که نمیدونم تو رو کجا باید جا بدم! از صبح میرم سر کار و احتمالا جلسه هم داریم و ای بابا

وقتی شکنجه گر تویی، شکنجه اشتباه نیست …

من در سهمیه خودم با این نظر مخالفم، شکنجه در هر صورت شکنجه هست و به هر حال فکر کنم طرف یک گلواژه ای گفته، منظوری نداشته… یاد کودکی هایم بخیر که دوست داشتم بدونم کسایی که این آهنگ ها رو میخونن واقعا اینجور حس هایی داشتن یا نه، فکر کنم در اون زمان دلیل این افکارم، در رگه های پنهانش جستجو برای یک قهرمان بود…. خدا رو شکر الان دیگه انقدر میفهمم که دنبال قهرمان و الگو نیستم، من شخصیت مستقل خودم رو میسازم هر روز بهتر از دیروز صا ایران!

با تشکر از جودی آبوت  و کارتونش که به ما نشان می دهد ما از لحاظ اجتماعی با معیارهای جامعه خودمون تقریبا 100 سال از آمریکایی ها عقبتریم … جودی آبوت مال 1914 یا 15 هست.

راستی two and a half men هم بد نیست سری جدیدش ولی … آیا چارلی بود بامزه تر نبود؟ دارم موضع میگیرم و زوده برای قضاوت؟ بله فکر کنم باید موکولش کنم به آینده!

تو که بارون و ندیدی

گل ابرا رو نچیدی

و با تشکر از سیاوش قمیشی که همچنان در گذر سالها اوقات خوشی رو برای ما رقم می زند.

پینوشت. خدایا کی run  این برنامه قراره تموم بشه من خیر سرم برم بخوابم؟! فردا باید 5:45 بیدار بشم، برم حموم که …

دلتنگی

منتشرشده 18 نوامبر 2011 بدست daftarchekhateratinternet

عزیزم
چقدر سخته … من الان پیش توام اما باز فردا 700 کیلوکتر دورترم، I’ll really really miss you so much
چگار میتونم بکنم؟امسال که تموم بشه، سال بعد که دکترا قبول بشم و درسهای تئوریش تموم بشه، امیدوارم سال بعدش دیگه بتونم پیش تو باشم و فقط هفته ای 1-2 روز مجبور باشم برم و بیام.
هانی من واقعا ناراحت میشم از ته ته دلم وقتی میگی از فردا دوباره تو نیستی و من اینجا تنهام. منم بدون تو تنهام… چکنم؟ این همه دست و پا میزنیم به امید روزهای بهتر، روزهایی که من کارآفرین بشم!
بعد همه اینا فکر کن حالا سال 2012 دنیا تموم بشه! damn it!

ثبت لحظه

منتشرشده 12 نوامبر 2011 بدست daftarchekhateratinternet

چیزی در من وجود داره که نمیگذاره کارام رو به موقع انجام بدم، در حالیکه آقای دکتر منتظره من مستند براش بفرستم، اینجا نشستم و به آهنگ قشنگی گوش میدم که ازوبلاگ هانی شف عزیز میاد.
و من توی این هوای ابری به خیلی چیزا فکر میکنم، به همسر عزیزم، به تمام چهارسال دانشجویی لیسانسم و خاطرات بد و خوبش… و به اینکه حتی اینجا هم نمیتونم خودم باشم، میترسم از اینکه یه روزی لو برم… چرا من انقدر محافظه کار بزرگ شدم دلیلش واضحه .. خانواده ! من اگر روزی بچه داشته باشم تا جایی که در توانم باشه بهش یاد میدم که توی جمع مودب باشه ولی در برابر پدر و مادرش باید همواره صادق باشه اهمیتی نداره اگر خطا کرده… باید صادق باشه و بیاد هرچی تو دلش هست بگه…
خدایا شکرت، فهمیدم به روزهای پریودم نزدیک میشم… دلیل غمم این آهنگه تنها نیست… امان از دست این هورمون ها!
دلم میخواد نامه بنویسم برای ف کوچک و عزیزم. نامه نوشتن لذت بخشه … بخشی از جوگیری با دیدن دوباره جودی آبوت!
میبینی تو در هر لحظه داری خودت رو نقد میکنی، این خوبه … نه بحث خوب و بدی در کار نیست. مسئله لزوم این کاره؟
چرا وبلاگ بلند فکر میکنم دیگه نمینویسه؟ شایدم مینویسه و من نمیدونم کجا، در طول نزدیک 8-9 سال وبلاگ خوندنم هیچ موقع نظر نذاشتم، اگر گذاشته بودم حداقل وقتی که ملت گم میشدن، میتونستم پیداشون کنم.
چرا این وردپرس justify نداره؟ من دوست ندارم خط های نوشته هام کوتاه بلند باشن:(

جودی آبوت و من

منتشرشده 10 نوامبر 2011 بدست daftarchekhateratinternet

سلام
الان که دوباره جودی آبوت میبینم، می فهمم که چقدر توی زندگی من تاثیر گذاشت، مخصوصا ماجراهای عشقیش، انگار من انتظار داشتم زندگیم اونجوری پیش بره… مردی که خودش همه چیو در مورد من بدونه و منو بفهمه …
الحمدلله که زندگی عشقیم پایان خوشی داشت و صد شکر که از اون توهمات هم در اومدم…ولی همچنان که جودی میبینم ته دلم غنج میره…
بعد بقیه چیزهاش … تنهایی خیلی عمیقم وقتی اومدم خوابگاه…البته برای من که قبلش هم تنها بودم …
راستی یکبار میام و میگم که چرا من علی رغم داشتن پدر و مادری بسیار مهربان و ساپورتیو که واقعا بینظرین، تنها شدم و تنها موندم… حالا که مزدوجم تنهاییم از اون دسته است که همه آدم ها به گونه ای بهش دچارن … تنهایی های زمان دعوا مثلا
و اما جودی…درباره ریشه های جودی آبوت در شخصیت من که خیلیم کوچیک نیست، مطلب طولانی تری لازمه دقیقا با این هدف که بعدها یادم بماند…

P.S: نکته مهمی که یادم اومد مسئله عدم صداقت هست که بسیار هم دردناکه … زندگی جودی آبوت و من در هاله ای از دروغ پیچیده شده … و کلی باید تلاش کنیم تا دروغ مروغامون لو نره اما چاره چیه … باز خوبه جودی آبوت یه روز تونست حقیقیت رو به همه بگه، من چکنم که احتمالا تا لحظه گذاشتنم در گور دروغ هام همراهم خواهد بود. اصلا یکی از دلایلی که این وبلاگ رو ساختم این بود که بتونم یکجا تمام و کمال من باشم. برای وقتهایی که حرفی هست، البته حرف کمتر بیشتر خاطره ای هست که باید جایی ثبت بشه برای به یاد موندن، تا 30 سال دیگه به دخترم نشون بدم و بگم مامان جان این من بودم … تا خودم به یادم بمونه … که انسان فرزند فراموشیه!چه چیرها که فکر میکردم هرگز هرگز از خاطرم پاک نمیشن، البته با در نظر گرفتن این نکته که من حافظه بسیار خوبی دارم؛ اما گذر زمان و فکرهای جدید اومد، اونها رو پاک کرد و الان ازشون چیزی نمونده نه جزئیات نه کلیات … هزار تشکر و درود من برای کسی که دوربین عکاسی رو اختراع کرد. برای افرادی چون من که گوشه ای از شخصیتشون درگیر گذشته هاست، عکس ها نعمت بزرگی هستن.