امروز که داشتم تلفنی با ام حرف میزدم (زنگ زده بودم که دستور ترشی مامانش رو بگیرم) بخشی از خاطرات خوابگاه رو یادم آورد اینکه سال آخرلیسانس که ماشاا.. قرار بوده کنکور ارشد بدیم، بعد از اینکه یه سری یه دبه بزرگ ترشی رو تموم کردیم من تصمیم گرفتم مستقل بشم و از اون به بعد شروع کردم ترشی انداختن … ا.. اکبر بیخود نیود اون سال اصلا قبول نشدم م میگفت اصلا صبر نمیکردیم برسه صرفا یه مقدارگل کلم و ادویه و سرکه الکی نبود که انقدر اعصاب معصاب نداشتیم … بد پ شده بودما !!!! بعد م میگفت یادته چقدر ماکارونی درست کردیم با این ترشیها خوردیم… من این تیکه رو یادم نبود ولی یادم بود سال چهارم که بودیم منصوره یه دبه گنده ترشی خیلی تند، یعنی خیلی خیلی تند گذاشته بود، بعد همه رو با هم کمک کردیم خوردیم بازم با ماکارونی و بعد من هی جوش زدم :دی
انگار مجبور بودم!
آخی یادش بخیر