بایگانی

همهٔ نوشته‌های ماهِ آوریل 2012

یاد باد آن روزگاران

منتشرشده 6 آوریل 2012 بدست daftarchekhateratinternet

یاد باد آن روزگاران یاد باد

یاد ایام خوشی، یاد جوونیم به خیر ….

چه زود گذشت، روزهایی که میرفتم اردو و تنها غمم این بود که شوهر ندارم…

راهی این سفر نشو، نذار که عشق من و تو اینجا به آخر برسه …   مرگ من از رفتن تو سر برسه … گریه نمیکنم نرو، آه نمیکشم بشین، حرف نمیزنم …بمون ، بغض نمیکنم ببین …

لای لالالالالای …

یادش به خیر و پاینده باد اردوی شیرین همدان و کردستان که دیگه ترکوندیم! خاک بر سر ز که نیومد!

آتشفشان عشقمو دریای پرتلاطمم …

یادت بخیر شاخ بهزاد عزیزم، نینی گل من که میگفتی خرابش کردی، تیکه اصلیش آتشفشانش بود، تقریبا خوب یادمه … شب آخر بود و دیگه ترکونده یودیم من و مرجان از پستگی، موقع شام توی یه پارکی توی همدان، وای من که فقط نوشابه خوردم خدا رو شکر، مرجان بدبخت که گشنش بود و احسان بیچاره که ای بابا یادم نیست دقیق ولی انگار ماست آورده بود واسه خودش بخوره تا جنبیده بود دیده بود دیگه چیزی باقی نمونده! مجید دیوونه چطوری لقمه میگرفت! یه نون کامل برمیداشت به چه گندگی بعد مثلا یکی قاشق سالاد الویه بود فکر کنم اونشب، بقیه شم سس مایونز، دیوونه بود بخدا با علی م.

بعد نینی و ش..د کجا بودن یادم نیست دقیق، اون وسط مسط ها یودن ولی کی به ما ملحق شدن نمیدونم … آقا آخرش منو مرجان دعوا داشتیم! سر چی یا بهتره بگیم سر کی! بعدنا مرجان خوب اشاره کرد که ب. دید جاش نیست افسرده شد رفت عقب خوابید :دی واقعا که خدا عقلم بده آخه بابا فرصت مهیا چرا استفاده نکردیم؟! به جاش من با بهزاد چکاوک گوش کردم و دلیل اینکه الان اینا یادم اومده اینه که چکاوک گوش میکنم!

هانی امان از جوانی از دست رفته من … یادش بخیر خیلی خوش کذشت؛ الان که برمیگردمو به عقب نگام میکنم میبینم خیلی خوش گذشت ولی واقعا که خدا عقلمون بده چرا من و مرجان اینجوری بودیم، صبح بلند میشدیم، بدون این که با هم هماهنگ کنیم تصمیم گرفته بودیم افسرده شیم و به هیچکی محل ندیم! چرا آخه؟ بعدنا مرجان گفت لابد یکی کم به ما توجه کرده بوده ولی واقعا کسی به ما کم توجه نکرده یود! چمون بود؟! روز آخر من یادمه الکی رفته بودم جلو نشسته بودم که چه آخه؟! رفته بودم جلو و یادم نیست چی میخوندم! به جای اینکه برم دست بزنم و شعر بخونم.

پشت کدوم سد سکوت پر میکشی چکاوکم …

آخی الان باید بریم توچال، شاید دلیلش اینه، بعد از اون توچال کذایی که با ش..د و ع.. و نینی رفتیم و بهزاد که وسط راه بهمون ملحق شد و تا مدتها درگیر پس لرزه هاش بودیم!!! دفعه بعد که با ش..د اینا همین اوایل فروردین بود رفتیم توچال، بذار بگم چه سالی میشه 86 خدای من 5 سال پیش، چه زود گذشت، من که طبق معمول چه بلایی سرم اومده بود که توی حس بودم و به کسی محل نمیدادم؟!! و ز داشت با ش حرف میزد و ش میگفت که آخرین دفعه ای که اومده یود توچال خیلی بهش خوش گذشته و اینا و خب طبعا منو نگاه میکرد؛ اما من ابدا …. اخم هام رو کرده بودم توی هم و اصلا به روش خودم نیاوردم. چرا؟!

دلم میخواهد زمانی بشینم و خاطرات جوانی از دست رفته ام رو کامل بنویسم، و بهاری که برفت …

 من ناراحت نیستم الان، فقط دغدغه هام زیاده … و دلم میخواهد که دوباره از ته دل بخندمو خوشحال باشم، خدای من آیا هنوز برای من کافی نیست؟

نکنه دل ش..د رو شکوندم؟ فکر نکنم ولی ممکنه از بس لوسم، ولی من نینی گولوی شیرینی بودم، بر بچگیمو و بی عقلیم ….

پ..ا زند…. رو یادته؟  ا.. اکبر این بابا دیگه معرکه بود … باید بیام حتما اینا رو بنویسم، با مقداری سوال بی جواب که گرچه احتمالا هیچ وقت براشون جوابی پیدا نمیکنم و صد البته که به این موضوع فکر هم نمیکنم … گاهی فکر میکنم خب که چی؟ احتمالا وقتی من میتونم جواب سوالامو داشته باشم که دیگه بوسه ای نداشته باشم واین چیزی نیست که من بخوام، پس سوالای من بی جواب میمونن … الی الابد! 

خب وقتی جواب سوالها تفاوتی در زندگی ما ایجاد نمیکنه، دونستنشون جوابها اهمیت زیادی نخواهد داشت …

خیلی خیلی لازمه که من جایی خود خودم باشم، بدون دغدغه اینکه کسبی اینا رو بخونه و …

دست کدوم غزل به دست، نبض دل عاشقمو، پشت کدوم بهانه باز پنهون کنم حق حقمو …

فقط همین … این نگرانی دائم من … فکر کن تازگیا مگه دوباره چکار کردی که مترسی؟ عجیبه باید دقت کنم ….

نمیدونم … آیا من دیگه تنها نیستم؟