بایگانی

همهٔ نوشته‌های ماهِ دسامبر 2011

به آخر نوشته دقت کن!

منتشرشده 25 دسامبر 2011 بدست daftarchekhateratinternet

امروز صبح کله سحر ساعت 9! پاشدم بالاخره، رفتم سر کار. خب قصد داشتم با آژانس برم؛ اولش که همه واسم ناز کردن تا بالاخره یکی حاضر شد منو ببره، بعد سه ساعت طول کشید تا بیاد. حالا وقتی که اومد من رفتم نشستم، دیدم اون رفت کاپوت ماشینو زد بالا! خلاصه ماشین جوش آورده بود، زنگ زد یکی دیگه بیاد. بعد که دوستش اومد، یک ترافیکی بود که نگو! ولی من ابدا خم به ابروم نیاورده و در کمال آرامش تمام مدت بیسکوییت کرمدار ساقه طلایی خوردم و آدم ها رو نگاه کردم. بسیار تفریح خوبیه فقط کاش انقدر بچه های کوچیکی که پول میخوان یا نمیدونم چیز میز میفروشن، یا افراد شاغل به تکدی گری(!) نمیدیدیم. خیلی به خاطر این مسئله ناراحتم. ولی سعی میکنم فراموش کنم و به راه های بیلیونر شدن فکر کنم تا حداقل بتونم یه کمکی بکنم.
Anyway امروز بالاخره رفتم برای خودم یه کفش خوشگل خریدم. وقتی رفتم شرکت، برق نبود. دو ساعتی نشستم ولی نیومد، منم چون وقتم طلاست، دیگه نمازمو اونجا خوندم و دوون دوون رفتم. رفتم مترو، قیطریه پیاده شدم و از اونجا پیاده رفتم تا تجریش. خیلی وقت بود که دلم میخواست این منطقه رو بررسی کنم. منظورم اینه که مردم، خونه ها و مغازه ها رو از نزدیک بدون اینکه فوری از جلوشون رد بشم، ببینم. تجربه شیرینی بود. خیلی مایل بودم سری به مبلمان پیرگاردین بزنم و ببینم چه جوریه. هم طرحها و هم قیمتها، ولی خب تنها بودم و بوسه نبود و خلاصه ضایع بود دیگه. چیز جالبی که دیدم و هیچوقت دقت نکرده بودم، ساختمانی بود قدیمی متعلق به انستیتو پاستور ایران که یه آقای دکتر محترمی به اسم صبا(؟!) فرمانیانفر (همین الان توی گوگل سرچ کردم، هیچی نبود! حالا یا من توهم زدم و اشتباه نوشتم یا اینکه آقای دکتر از تکنولوژی دور مونده یا اینکه مرحوم شده و بازماندگان به فکر احیای نامش نبودن و یا خیلی چیز میزای دیگه) اون رو اهدا کرده بود، یعنی تا جایی که حافظه ام یاری میکنه، ملک موقوفه بود. خلاصه بعد همه این صوبتا میخواستم بگم نمای ساختمونش که قدیمی بود، خیلی خوشگل بود (کاش عکس گرفته بودم!) و البته داشتن تعمیرمیکردن ساختمونشو، خدا کنه خرابش نکنن (بهتره ریسک نکنم و برم عکسه رو بگیرم). حالا تمایل پیدا کردم برم داخل این کوچه قدیمی هاشم رو ببینم. فکر کنم چیزای جالبی پیدا کنم، بیشتر هدفم خونه باغ های بزرگه که منو به فکر فرو میبره. هورا یک ایده جالب برای چه قشری البته؟! نمیدونم. باید بریم این خونه ها رو پیدا کنیم و در گام بعد صاحبانشون رو. فرض اولیه ما اینه که صاحبان این خونه ها، بچه مایه دارهای مملکتن. حالا میخوایم ببینیم کی، کجا و چه جوری پولدار شدن، الان کجان و چه میکنن. خلاصه میخوایم تاریخچه خونه ها و صاحبخونه ها رو بررسی کنیم. امیدوار هستم که نتایج خوبی بدست بیاد. با فرض این که این مناطق قبلا دهات نبوده باشه که الان fancy شده باشه (بوده، نبوده، چه شکلی بوده؟!) میتونیم یه کتاب خوب به صورت case study از توش دربیاریم برای پولدار شدن در ایران. حالا درسته شرایط متفاوته ولی به هر حال خورشید هنوز همون رنگه!
بعد … بعد بالاخره رسیدم تجریش، هدف بازار قائم بود. از بین بازار قدیمیا رد شدم و خوش گذشت، یه جام دیدم تبلیغ زده فیلتر قهوه، انقدر خوشحال شدم، فوری رفتم گرفتم. خلاصه تشریف بردم به مکافاتی یک عدد کفش salvatore ferragamo خریدم، بعد اومدم خونه، مدلای سالواتوره رو چک کردم، مدل کفشم توشون نبود، به این نتیجه رسیدم اختصاصی واسه ایران زدن 😀 میدونید که!
بعد خرید و متر کردن بازار قائم و دیدن لباس خوابای خوشگل، شنیدن اینکه شما که باریکین! و البته خوشحال شدن که خوبه حداقل نمای بیرونیمون خوبه، دیدن تابلوهای رنگ و روغن قشنگ و آرزو برای پیدا کردن وقت، پول و امکان برای آمدن و یاد گرفتن رنگ و روغن، رفتن به طبقه 6 جهت بررسی سیستم غذا که بخش مورد علاقه هست، مشاهده اینکه ساندویچ ها رو به انتخاب خودت جلوت درست میکنن و لذت بردن، خوردن یک عدد اسپرسو دابل شات، دیدن درختهای کریسمس خوشگل البته نسبتا! دیدن کلی جاشمعی و آرزو که کاش میتونستم با خودم ببرم، با نتیجه گیری اینکه قیمتها به نسبت بد نیست، اومدم بیرون.
رفتم بازار تره بار، دنبال مارچوبه بودم که حداقل نخورده نمیریم! پیدا نکردم چون که تحریمیم! الکی! نمیدونم دوباره کی میارن، گفت فعلا نمیاریم. کنسروی هم نمیخوام.
چون نمازمو نخوندم و نگرانم، فعلا میرم.
و باید شب زود بخوابم که صبح زود پاشم، ساعت 5!
شعر لحظه: ساعت ساعت سبز عاشقانه ست …

20 مین بعد
چند تا نکته میخواستم بگم که گویا یادم رفته ولی مهم بودنا …
باید فکر کنم…
آها یکیش قضیه کفشم طوسیه و اینکه بعد از خوندن وبلاگ یاسی جون و کمی تفکر به این نتیجه رسیدم که باید برم برای کفشم مقادیری لباس به قول یاسی جون همایونی پیدا کنم. چون ببینید اگر من وقت نداشته باشم که برای خودم خرج کنم و مهمتر اینکه دست و دلم بلرزه، چطور ممکنه دو روز دیکه که بیلینرشدم، بتونم واسه ملت خرج کنم و بنیاد خیریه بزنم؟ پس باید برم پالتو،شلوار و شال یا روسری مناسب خریداری کنم. باید در مورد ترکیب رنگهاش ار بوس سوال کنم.
پرداخت پول ماهیانه من و یاری…
دومیش روش صحیح غذا خوردن برای من، بعد تفکر فراوان، بررسی زیاد و … متوجه شدم باید صبحانه و شام بخورم. صبحانه چون لازمه و شام حدود ساعت 5 بعد از ظهر.

3/ 10/90
هانی 90 هم داره تموم میشه، آیا جالب نیست؟ و به یمن و قوه الهی من تا آخر امسال حتما یه دونه ژورنال میدم! دیروز پدر مهربانم اومد به کمکم و قضیه رله میشه …
هورا! 100 سال از اون زمان که اینا رو نوشتم گذشته …
الان با ترازوی خوابگاه خودم رو وزن کردم، 87 بودم . خب من میخوام که 20 کیلو وزن کم کنم. یعنی بیام زیر 70 و با اندامی مشابه عکسی که از Lisa Kudrow موجود هست، ببینید:
lمتاسفانه عکس موجود نیست!

پس I have to try و خواهش میکنم این بار دیگه برای آخرین بار! نمیشه که من هی بشم 81 دوباره چاق بشم برگردم همون که بودم. پس دیگه اینبار برای آخرین بار من میشم 66 و دیگه برای تمام زندگیم تمومه! و خوش اندام و خوشگل هم که صد البته!
متشکرم
پس من عید امسال 66 کیلو و بسیار خوش اندام هستم، 2 تا ژورنال دارم و کاری دارم با ساعتی 12000 تومان درآمد.
بسیار عالیه مرسی .

روز پربار

منتشرشده 10 دسامبر 2011 بدست daftarchekhateratinternet

این دیگه چه بساطیه؟ بعد مدتها وردپرس از فیلتر دیدنی دراومده ولی در فیلتر نوشتاری مونده!
من متوجه شدم وبلاگ داری امر بسیار مفیدیه و گاهی فکر میکنم کاش همون 10 سال پیش یا 8 سال پیش دقیق نمیدونم، خلاصه 80 یا 82 که با وبلاگ آشنا شدم، یدونه زده بودم… البته چند تا تا حالا زدم ولی توی اونا انگیزه ام جذب مخاطب بود! نه اینکه واقعا نیاز داشته باشم وبلاگ بزنم. هدفم از این یکی واقعا دل خودمه و حتی تعجب هم کردم چطور 2-3 نفر آدم مهربون وبلاگمو خوندن و لایک زدنو و کامنت گذاشتن.
به هر حال میگفتم که وبلاگ داری امر مفیدیه …
من میخواستم درباره استاد تز ارشدم، مسئله هم… در قرآن و تفسیر المیزان و آرش نراقی حرف بزنم اما تا اومدم گرم بشم یادم اومد، وای بر من! (این خواهش بوسه هست که از خاک بر سرم استفاده نکنم و به جاش بگم وای بر من یا او و یا آنها!) فردا میان ترم دارم و هنوز خیلی نخوندم که …
*****************************
زندگی چقدر عجیبه … قبلنا که مرفتم خونه مثلا 4 سال پیش، همیشه مامانم اینا کلی جا رفته بودن که من نرفته بودم و کلی هابی داشتن که من ازشون خبر نداشتم، 5 تایی با همدیگه حال مکردن. حالا یکی رفته خونه خودش و چون خیلییم شوهر ذلیل از آب در اومده، کلا درگیره. اون یکی تا دیروقت 10 -11 سر کاره و دیر میاد خونه، اون سومی هم که همش داره درس میخونه، جالبه چقدر همه چیز عوض مشه. یادمه یه سری که رفته بودم خونه، یکی از تفریحات و کشفیات جدیدشون یه سوپ خوشمزه ای بود که ماله سادات اخوی ها بود و مشتری ثابتش شده بودن و بابا هم تازه اداره عوض کرده بود و همه چیز برای همه جدید بود. فکر کنم نوروز سال اول دانشگاه بود.
*****************************
من هرگز نباید فراموش کنم از الان تا همیشه که به خاطر سلامتیم، به خاطر همسر خوب و مهربونم، به خاطر پدر و مادر و خانواده فوق العاده، هوش و استعداد و توانمندی که دارم و رفاه و آسایشی که توش بزرگ شدم، مسئولم. من مسئولم و باید همه سعی خودم رو بکنم تا به بقیه از هر طریقی که میتونم کمک کنم. حالا هر جوری … و باید انقدر پولدار بشم تا بتونم مسئولیت خودم رو بهتر انجام بدم. پول ابزار بسیار خوبیه … امیدوارم و مطمئنم که چون هدف شایسته ای دارم خداوند بهم کمک میکنه تا کارآفرین باشم و بتونم یک مقدار شغل ایجاد کنم و بعد از همون طریق هم پولدار میشم تا بتونم بنیاد خیریه ام رو بزنم. اصلا هم قرار نیست چیزی در بوق و کرنا بشه …
من مسئولم و باید شکر نعمت هایی رو که خدا بهم داده به جا بیارم و در این راه مسلما اولین کسی که سود میبره، خود منم. خدایا کمک کن، مرسی از کمکت.
پینوشت: بوسه کوچولو I missed you !

روزی که کنار تو گذشت

منتشرشده 9 دسامبر 2011 بدست daftarchekhateratinternet

جمعه 90/9/18
سلام
امروز میخواهیم دیروز را بررسی کنیم.
برای م…
م عزیزم، همونطور که میدونی دیروزم با تو گذشت و چون خیلی خوش گذشت، قصد داریم خاطره اش رو ثبت کنیم تا پایدار بماند. البته با سپری شدن دیروز این فکر به ذهن من متبادر شده که شاید دلیل اینکه من همش درگیر هیجان عاشقیم اینه که ما زمانهای fancy کمی رو با هم میگذرونیم و اگه مثل دیروز تو همش منو به جاهای خوشگل میبردی، من به این مسئله فکر نیمکردم. البته که تو سعی خودت رو کردی یعنی زمانی که مشد بودیم و همش بیرون بودیم که من یادمه هپی بودم. دیروزم که کلا با تو بودمم که کلا هپی بودم و به زمان از دست رفته فکر نمیکردم. بله شاید دلیل زمان از دست رفته این باشه که من اینجا خیلی خیلی تنهام. هانی بیا پیش من، بیا تا من به بهانه تو شیرینی درست کنم و همه رو خودم بخورم، تا با هم بریم رستوران های مختلف رو امتحان کنیم، بیا تا من تنها نباشم. بیا حیف این همه رستورانه ها! بعدم به هر حال لازمه که آدم پیشرفت کنه بالاخره، من اول باید همه رستورانهای جدید اینجا رو رفته باشم، تا بعد ادعا کنم مخوام برم پاریس رستوران هاشو ببینم و البته پنیر بخورم و so on.
خلاصه دیروز حدود ساعت 12 بود که در محل چهارراه ولیعصر به هم رسیدیم. بعد رفتیم هانی سر مطهری، اندفعه با ماشین رفتیم چون تو تنبل اون دفعه خسته شده بودی. من سالمون خوردم و تو هم گیر دادی به آلبالوپلو و ول کن نیستی! البته دروغ چرا آلبالوپلو خوشمزه ای بود. و البته جوجه … که باز زیاد اومد. ابنبار اگر خواستی زیاد چیزی سفارش بدی، علی رغم میل باطنیم جلو مردم، دعوات مکنم، همش هول میشی زیاد سفارش میدی، بعد خودت دو تا لقمه مخوری و من بدبخت باید جور بقیه شو بکشم. how nice I am really! خب بعد که غذامون تموم شده بود و داشتیم صحبت میکردیم و در حقیقت جا برای نشستن پیدا کرده بودیم، گارسون ها اومدن ما رو محترمانه بیرون کردن. خداییش مودب و باسیاست ملت رو بیرون مکنن!nice! بعد رفتیم کافه کاغذ در حقیقت بری نشستن!قهوه فرانسه و هات چاکلت… و بعد سرگردانی در خیابانهای تهران البته اول رفتیم امامزاده صالح تا من نماز بخونم، تو هم استراحت کنی. ها ها ها یادته دنبال مکان میگشتیم! و بعد تندیس و قهوه و کیک در الیزه و … صورتحساب 25 تومنی به نظرم خوب بود، انتظار بیشتر از اینا داشتم. ولی نوشیدنی هاش واقعا چیز خاصی نبود، حتی به نظرم فراپاچینو خودم بهتره اما کیکه ناقلا خوشمزه بود. قصد داشتم یکبار دیگه جه صرف کالاماری و خرچنگ خدمت برسم که دیدم تو منوشون نوشته به دلیل شئونات اسلامی از سرو کالاماری و لابستر معذوریم. مسخره ها واقعا که خب بقیه اش که همه جا هست، فیله مینیون و مرغابی پرتقالی و … این دو قلم سخت گیر میومد اینم از منوشون حذف شده…Damn it! هانی عزیزم، آها وسط مسطاش من تندیسو متر کردم، تو هم سنگرتو پشت در اردک آبی. کلی خوشحال شدم که دیدم گوچی هست آما آما خانومه پررو میگه نه خانوم کپی برابر اصل درجه یک، من واقعا متوجه نمیشم این کپی برابر اصل درجه یگ چه معنی میده؟ بالاخره یا گوچی هست یا نه! من البته حدس میزدم گوچی توی ایران نیاد، حتی همون آمریکا هم گوچی یه چیز fancy هست. ولی خیا انقدر دیگه پررو نباشن 310 تومن برای گوچی تقلبی، مگه ملت احمقن؟ من که میرم پاریس یا مالزی میخرم.
و بحث مفصل ما در الیزه … و البته من متوجه شدم که حق با توست، موقعیتی که برای ما فراهم شده، حالا خجالت میکشمو و روم نمیشه و اینا یعنی چی ؟ پس من میرم پیش استادم راجع به بیزینس صوبت میکنم و البته به داده کاویم زنگ میزنم. به امید 3 سال دیگه که من ماهیانه 100 میلیون تومان سود خالص داشته باشم. واقعا ما چیمون از روسای آژانس های هواپیمایی کمتره …
خدابا مرسی، بوسه مرسی!
او راستی خدایبا قضیه کارآفرینی تو ذهنت باشه، یک عالمه آدم منتظرن تا این مسئله رله بشه!
Thank you so much
پینوشت: در حالی این مسائل شیرین را مینویسم که یکشنبه کله سحر ساعت 7:30 میانترم دارم و از 8 اسلاید موجود تنها یک عدد را خوانده ام و دلیلش این است که انگیزه ندارم! استاد محترم ترم پیش به نسبت خوبی نمره ها رو روی هوا داد. Good for tania, bad for me and maryam!

واقعا گویا!

منتشرشده 9 دسامبر 2011 بدست daftarchekhateratinternet

90/9/16 – سر کار !
آهنگ گوش کردن هم جنبه میخواهد، متاسفانه شواهد نشون میدن که من زیاد جنبه لازمو ندارم، همش میرم توی حس، الان دارم فکر میکنم رئیس من و دانیل توی ugly betty شکل و شمایلشون شبیه همه …
خدایا آخه چرا من اینجوریم؟ آیا من نیاز به زمان بیشتری برای عاشقی داشتم؟ واقعا که گلواژه … من که هیچ خاکی به سرم نمیریختم… نه اعتماد به نفسشو داشتم و نه امکاناتشو …. نه محیط اجازه میداد نه هزار کوفت دیگه … خدا بیامرزه شاملو رو زمانی که گفت من از مردن در سرزمینی میترسم که … بقیه اش دقیق یادم نیست، نقل به مضمون اینه که خلاصه ملت نمیتونن همدیگه رو در حال ل. ب دادن ببینن و حالشو ببرن.
حالا خوبه خدا رو شکر بوسه هست به خدا و منو دوست داره و نیازهای عاطفی فعلی ام رو رفع و رجوع میکنه، اصلا شاید دلیلش همینه، من از اون دسته آدمهای زیاده خواهی هستم که هر کار نکنن، بازم یه نقی دارم بزنم ولی مسئله اینجاست که من فکر میکنم دیگر فرصتی برای تجربه اون هیجانها نخواهم داشت، و فرصتیه که از دست من رفته و جوانی که گذشته و خب الان بوسه هست و خب ایشالا تا آخرش هست چون ما دوست داریم زیر دست مردامون بریم به خاک… بنابراین میبینید که فرصتیه که از دست رفته…
قلب من از صدای تو چه عاشقانه کوک شد
تمام پرسه های من کنار تو سلوک شد
چه بی ربط، چون ما الان داریم میگیم که علی رغم سلوک انگار ما بازم دلمون پرسه میخواد!
تعجب میکنم از داریوش و بقیه بروبچ الان عشقولانه میخونن، 5 مین بعدش در غم هجران و دوری سر و صدا میکنن، شخصا نظرم اینه یه قانونی بذارن خواننده ها فقط راجع به چیزی که تجربه شو دارن، بخونن منظورم اینه که واقعا حسش کردن آخه نمیشه که ما میریم توی حس باید یه اعتمادی باشه که طرف حالا جدا از پروفشنال بودن یا نبودن حداقل به صورت یک انسان نرمال احساس کرده باشه چه خبره … و حالا راهکار بده …
دارم میرم دعا کن برنگردم …
چرا آخه؟

حسرت

منتشرشده 7 دسامبر 2011 بدست daftarchekhateratinternet

بانوی موسیقی و گل …
گاهی حسرت میخورم، البته تا جایی که امکانش باشه به این مسئله فکر نمیکنم اما گاهی حسرت میخورم به اینکه مملکت چه پتانسیل هایی داره ولی الان در چه شرایطی هست، یکم رنگ توی تلویزیون کمترین حق ماست … من قصدی برای ترک وطن ندارم اما حق میدم به اونهایی که میرن و ناراحتم برای غم غربتشون و ناراحتم برای کسایی که میمونن و دستشون به چیزهای کوچیکم نمیرسه … من به اینکه صورتی بپوشم توی خیابون خیلی فکر نمیکنم و خیلیم براش ناراحت نیستم اما آدم هایی هستن که دلشون میخواد و حق طبیعی شونم هست … یا چقدر دلم میخواد یه فیلم خوب و شاد بسازن برای ما مردم… مثلا ugly betty! در حال حاضر در جوگیری حاصل از دیدن این سریال به سر میبریم … کاش میشد بوسه هم ببینه اینا رو … چکنم که زیرنویس نداره.
از اینکه عنوان نوشته این باشه زیاد خوشم نمیاد ولی در حال حاضر عنوان دیگه ای به ذهنم نمیرسه!
پینوشت: پس من کی شروع میکنم که فرانسه یاد بگیرم؟

Ugly betty و زمان از دست رفته برای عاشقی

منتشرشده 6 دسامبر 2011 بدست daftarchekhateratinternet

90/9/16 ساعت 1:32 ق.ظ
Here I am! بعد از گذراندن دو روز پر ارزش از وقتم و نرفتن به خونه برای اینکه کار داشتم، تمام دو روز رو فیلم دیدم و الان در حالیکه که season 3 بتی تموم شده، باید بیدار باشم و activity diagramm هایی که قرار بوده بنویسم رو، بنویسم! تعجب مکنم که چرا ادامه اش ندادن، سریال جالبی بوده البته درآوردن اینجور چیزا واقعا سخته و البته به نسبت اینکه فیلم قوی هست، بیننده هم خیلی نداشته، نمیدونم والا! به هر حال آدم این فیلما رو که میبینه به عاشقی فکر مکنه، خب خدا رو شکر الان همه پیشرفت مردن ولی من که اینجوری نبودم… هیجانها تموم شده، آیا این غم انگیز نیست؟یادمه چند وقت پیش شقایق روزهای به هم ریخته هم همچین چیزی نوشته بود.
مهندس خسته سابق آخر از زنش جدا شد ولی نکته ای که برای من مهمه اینه که نوشته بود س میکنم چون همه می کنند! والا من هنوز در مورد ماهیت این یکی موندم. که البته نیاز به بحث مفصل داره.
بدار فکر کنم … بالاخره چی؟
در مورد س متوجه نمیشم حالا هدف چی چیه؟ واقعیت اینه که we get ourselves horny and then what? we have s وبله چند وقت پیش داشتم فکر میکردم که خب همه چی خوب، میتونیم میکنیم، خدا رو شکر حالش رو هم میبریم، خب حالا که چه؟ البته که حداقل برای من بخش روانی کار مهمتره نمونه اش اون سری که خیالم از بابت این که بوسه همچنان منو مخواد راحت شد ظرف جیک ثانیه ار.. شدم. (واقعا که من چقدر خجالتیم!) حتی قبل از اینکه بوس بخواد کار خاصی بکنه، خب حال کل فرآیند چظور مشه پس؟فرآیندی که بخش عمده ای از مسائل دنیا روش متمرکزه؟!
Oh My God! what should I do with activity diagrams? the hell i donno
و خب یه مسئله دیگه، من اولین عشق کسی نبودم چکنم؟ این یکی از همین فرصتهای عاشقی از دست رفته هه… الیته که من عشق پایدار و خواستنی بوسه ام گو اینکه اونم برای من همینه ولی من عشق اولش نبودم first love! آیا این باید یکی از افسوس های من در زندگیم باشه؟ میدونی وقتی پای عشق وسط میاد همه چیز پیچیده مشه. آدم اصلا نمیدونه چی غلط و چی درسته. بله » و عشق، این چه حدیثی است که هرگز نمی پوسد» حالا که من در گیر زندگیم و خدا رو شکر همه چیز روی رواله، حسرت گذشتمو میخورم؟ زود ازدواج کردم؟خدا رو شکر یکی مسئله اصلیم حله اینکه با آدم درست ازدواج کردم! بعدم این که یکی ندونه فکر مکنه حالا انگار من چکار قرار بوده بکنم!؟!
Pass it!it doesnot make any sense and I probably should go to bed,who want to do activity diagrams? for sure it is not me!

و اینک قدرت عشق

منتشرشده 3 دسامبر 2011 بدست daftarchekhateratinternet

اصلا چرا من فکر میکنم این سفرها و رفت و آمدها منو از پا میندازه و پیرم میکنه؟ مامانم در این امر بی تاثیر نبوده چون از سر دلسوزی و محبت میگه دختر تو برای چی خودت رو پیر میکنی؟ دردش تو سر خود من، خب چکار کنه؟ از دیدگاه خودش اون راست مگه آما آما من تصمیم خودم رو گرفتم، از امروز من با این رفت و آمدها روز به روز جوونتر مشم، چرا چون اینا نماد عشق منن، عشق من برای دیدن بوس (هاهاها قضیه بوس و بوسه!)، عشق من برای دیدن پدر و مادر عزیز و مهربونم و برای دیدن همه کسایی که در اون شهر آروم و کوچیک هستن و دوستشون دارم، عشق من برای درس خوندن، به امید اینکه بهم کمک کنه تا به زودی زود بیزینس خودم رو راه بندازم، کارآفرین باشم و دست چند نفر آدم دور م برم رو هم بگیرم و اینکه بوسه جایی داشته باشه که مدیریت کنه. من با عشقی عمیق به همسرم، پدر و مادرم، خواهر و برادرم،فامیل و همه و با عشقی عمیق برای اینکه آدم مفیدی باشم و کاری بکنم شایسته، لیاقتش رو دارم که روز به روز جوونتر و خوشگلتر بشم، به لطف قدرت عشقی که بهم توان میده محکم برم و بیام و خوشحال باشم… چهارستون بدنمم که سالمه الحمدلله … خدایا شکرت به خاطر همه چیز، به من کمک کن قدر همه نعمتهاتو، همه چیزایی که بهم دادی رو بدونم … از صمیم قلبم معتقدم که برام سنگ تموم گذاشتی، میدونی که راجع به بقیه هم نمشه قضاوت کرد، بسیار کار سختیه بیسیار! به هر حال من ممونتم از الان تا همیشه، بهم کمک کن که قدر نعمت هات رو بدونم و شکر نعمت به جا بیارم 🙂
پینوشت: And boose I miss you، و به لطف همین عشقه که در بالا ذکر شد، بنده فردا سوار بر قطار شده و پس فردا صیح به شکل کاملا سورپرایزی ایستگاه دهات شما پیاده مشم، میام که تاسوعا و عاشورا پیش تو باشم و سه شنبه شب دوباره دوون دوون بر مگردم میام ته تا مشقامو بنویسم، بیزینس از خودم به در وکنم، تز ارشد انجام بدم و پول جمع کنم که برم مالزی، رستوران فرانسوی، اگر خداوند مجال دهد انشالا تعالی!