بایگانی

همهٔ نوشته‌های ماهِ نوامبر 2011

بازم تو و بارون

منتشرشده 27 نوامبر 2011 بدست daftarchekhateratinternet

شبا مستم ز بوی تو
خیالم کو ز روی تو
خرامون از خیال خود
گذر کردم ز کوی تو
بازم بارون زده نم نم
دارم عاشق میشم کم کم
بذار دستاتو تو دستام
عزیز هر دم، عزیز هر دم
گناه من تویی جادو
نگاه من تویی هر سو
مرو از خواب من بانو
تویی صیاد، منم آهو
شب تنهایی زارو
کسی هرگز نبود یارو
خراب یاد تو بودم
تو بردی از نگات ما رو
بازم بارون زده نم نم
دارم عاشق میشم کم کم
چه شعری ماشالا! چه آهنگی هزار ماشالا! از وبلاگ هانی جونی شنیدمش، حالا دیگه نمیتونم بیخیال بشم. آروم آروم میاد روی دلم میشینه و باعث میشه دلم برات تنگ و تنگتر بشه… همسر عزیز و مهربون من که انقدر لوس هستی و حاضرم نیستی قبول کنی. عزیزم چقدر خوب شد که من ایمانم رو به تو از دست تدادم و همه چیز خوب شد. من که الان در خوشبختی مطلقم فقط وقتی تو ناراحت میشی منم ناراحت میشم والا اصلا برای من مهم نیست که تو حالا کار نداری. البته آرزو میکنم زودتر کار دلخواهتو پیدا کنی، حتی برای فرشته ات هم نامه نوشتم ولی به هر حال من شخصا 100 درصد هپی هستم.
حلاصه میکفتم من برای همین نصف روز انقدر دلتنگ تو شدم که تصمیم گرفتم یک دسته دلتنگی باز کنم و چون این دوری ها حداقل تا یک دو سال دیگه ادامه داره، دلتنکیهام رو در این مکان مقدس ثبت می کنم.
عزیز هر دم ….
عزیزم من چکنم که تو انقدر صاف و ساده ای و بر خلاف من که کلی پیچ پیچیم تو زود عکس العمل نشون میدی… و انقدر خوبی که برای همه میری بعضی چیزا رو تعریف میکنی. من چه کنم که تو انقدر اروپایی بزرگ شدی؟
بازم بارون زده نم نم
افسوس و 100 هزار تا دریغ که تمرین CNM رو ننوشتم، و باید برم بنویسمش و نمازم هنوز نخوندم والا تا خود 8:30 که آژانس بگیرم بیام ایستگاه قطار، برگردم بیام خونه، همینجا مینشستم و بازم بارون گوش میکردم.

What should I do?

منتشرشده 22 نوامبر 2011 بدست daftarchekhateratinternet

بنده مایلم تاریخ وبلاگم فارسی نشون داده بشه. چکار باید بکنم؟ من مایلم 10 سال دیگه که اینا رو میخونم بدون کی بوده حدودا!
همچنین مایل بودم یکم در مورد میان ترمم و آلرژیم به امتحان صحبت کنم و اینکه در بازی امروز spider solit… متوجه شدم شاید روش ایراد داره و باید استراتژی رو عوض کنم؟ اما کو حوصله! در هر حال من شکی ندارم که برای دکترا مشکلی پیش نمیاد. چرا؟ چون که ….

من از تو راه برگشتی ندارم یا هیجانات کودکی!

منتشرشده 22 نوامبر 2011 بدست daftarchekhateratinternet

با سلام و احترام

خدای عزیز و مهربان

آیا من عقده ای ام؟ خیلی وقته این سوال رو دارم اما خب با خودم که میدونی زیاد رودربایستی دارم و شکسته نفسی میکنم.

من از تو راه برگشتی ندارم

به سمت تو سرازیرم همیشه

چرا دلم میخواد برگردم به دوران مجردیم و یکی برام این شعرو بخونه؟ البته که همسر مهربانی دارم که میدونم عین این جمله در موردش صدق میکنه و صد البته که خودم هم نسبت به اون همین جوریم ….

بدون هیچ شوخی و رودربایستی و یا ترس و لرز و سایر چیزهایی مرتبط با خودسانسوری من واقعا این بوسه ام رو دوست دارم، چطور آدم میتونه کسی که به صورت یک مولکول شکر + یک مولکول نمک ساخته شده رو دوست نداشته باشه؟ مخصوصا وقتی انقدر هم خوشگله! واقعا که دمم گرم، اتفاقا امروز که از میان ترم قشنگمون میومدم فکر کردم به این مسئله که بابا دست خوش … وقتی شوهر کردم، ملت گفتن بابا یارو این همه ادعاش میشد، آخرشم تحصیلات رو البته نه به طور کامل ولی به طور نسبی گذاشت کنار و زن پول و قیافه شد! هاهاهاها…. دم شما گرم …

بفرمایید در اثبات ادعای من برای دوست داشتن این بوسه همین بس که با چی شروع کردم و به چی ختم شد !

در هر حال در مورد اینکه من اینجا رو به تو همسر عزیزم روزی معرفی میکنم یا نه احتمالا این کار رو میکنم … فکر میکنم الان دیگه انقدر روی رابطه مون کار کردیم که تو به من اطمینان کامل داشته باشی و بتونی منو بی نقاب بشناسی. به هر حال تو مجبوری چون من یکجا حداقل باید بی نقاب باشم و فعلا اینجا مد نظرمه، اما در کل ترجیح من اینکه من بی نقاب برای تو باشه…

من از تو راه برگشتی ندارم

به سمت تو سرازیرم همیشه

تو میدونی اگه از من جدا شی

منم که سمت تو میرم همیشه

نایس، الحمدلله رب العالمین که من به اطمینان میدونم این اتفاق برای من میوفته، پس چرا دوست دارم مجرد باشم و یکی برام اینو بخونه؟ بحث دوست داشتن نیست بحث اینه که من به این موضوع فکر مکنم، پس در گوشه ای از ذهن من وجود داره دیگه… شاید من در دوره ای که وقت این کارا بود، ماجرای عاشقانه کم داشتم! احتمالا دلیلش همینه، شاید هم نیست. حالا بر فرض که این باشه بعد الان یعنی همیشه به این موضوع که خیلی هم مهمه، برمیگردم که از کجا معلوم اگر به اندازه کافی ماجرای عاشقانه داشتم بازهم نمخواستم برگردم به اون روزها و هیجانش… این مسئله درسته که  اون روزها هم که درگیر ماجرای عاشقانه که نه این چرت پرتهای مربوط به خودم و دوستام بودم، خوشحال نبودم و خدا خدا مکردم که سرو سامون بگیرم آما آما مسئله مسئله اون هیجانه، الان دیگه تکلیف همه چیز معلومه من بوسه رو دارم و هپی هستم… اکی فکر کنم در نهایت به این نکته از ذات بشر برمیگردم که آدم ها همینن دیگه هیچ وقت از چیزی که دارن راضی نیستن و بازم یه چیزی مخوان!

خب فردا تو میآیی و من واقعا دوست دارم تو رو ببینم فقط یک نکته ای هست که نمیدونم تو رو کجا باید جا بدم! از صبح میرم سر کار و احتمالا جلسه هم داریم و ای بابا

وقتی شکنجه گر تویی، شکنجه اشتباه نیست …

من در سهمیه خودم با این نظر مخالفم، شکنجه در هر صورت شکنجه هست و به هر حال فکر کنم طرف یک گلواژه ای گفته، منظوری نداشته… یاد کودکی هایم بخیر که دوست داشتم بدونم کسایی که این آهنگ ها رو میخونن واقعا اینجور حس هایی داشتن یا نه، فکر کنم در اون زمان دلیل این افکارم، در رگه های پنهانش جستجو برای یک قهرمان بود…. خدا رو شکر الان دیگه انقدر میفهمم که دنبال قهرمان و الگو نیستم، من شخصیت مستقل خودم رو میسازم هر روز بهتر از دیروز صا ایران!

با تشکر از جودی آبوت  و کارتونش که به ما نشان می دهد ما از لحاظ اجتماعی با معیارهای جامعه خودمون تقریبا 100 سال از آمریکایی ها عقبتریم … جودی آبوت مال 1914 یا 15 هست.

راستی two and a half men هم بد نیست سری جدیدش ولی … آیا چارلی بود بامزه تر نبود؟ دارم موضع میگیرم و زوده برای قضاوت؟ بله فکر کنم باید موکولش کنم به آینده!

تو که بارون و ندیدی

گل ابرا رو نچیدی

و با تشکر از سیاوش قمیشی که همچنان در گذر سالها اوقات خوشی رو برای ما رقم می زند.

پینوشت. خدایا کی run  این برنامه قراره تموم بشه من خیر سرم برم بخوابم؟! فردا باید 5:45 بیدار بشم، برم حموم که …

بررسی تاثیر وبلاگ روی آدم های معمولی

منتشرشده 20 نوامبر 2011 بدست daftarchekhateratinternet

آیا شغلی وجود نداره که برای خوندن وبلاگ های مردم و خندیدن به آدم پول بدن؟ مثلا یه شرکت خفن بخواد میزان تاثیر گذاری وبلاگ بر آدم های معمولی رو بررسی کنه.

من گزینه بسیار مناسبی برای شرکت در این تحقیقم.

دلتنگی

منتشرشده 18 نوامبر 2011 بدست daftarchekhateratinternet

عزیزم
چقدر سخته … من الان پیش توام اما باز فردا 700 کیلوکتر دورترم، I’ll really really miss you so much
چگار میتونم بکنم؟امسال که تموم بشه، سال بعد که دکترا قبول بشم و درسهای تئوریش تموم بشه، امیدوارم سال بعدش دیگه بتونم پیش تو باشم و فقط هفته ای 1-2 روز مجبور باشم برم و بیام.
هانی من واقعا ناراحت میشم از ته ته دلم وقتی میگی از فردا دوباره تو نیستی و من اینجا تنهام. منم بدون تو تنهام… چکنم؟ این همه دست و پا میزنیم به امید روزهای بهتر، روزهایی که من کارآفرین بشم!
بعد همه اینا فکر کن حالا سال 2012 دنیا تموم بشه! damn it!

ثبت لحظه

منتشرشده 12 نوامبر 2011 بدست daftarchekhateratinternet

چیزی در من وجود داره که نمیگذاره کارام رو به موقع انجام بدم، در حالیکه آقای دکتر منتظره من مستند براش بفرستم، اینجا نشستم و به آهنگ قشنگی گوش میدم که ازوبلاگ هانی شف عزیز میاد.
و من توی این هوای ابری به خیلی چیزا فکر میکنم، به همسر عزیزم، به تمام چهارسال دانشجویی لیسانسم و خاطرات بد و خوبش… و به اینکه حتی اینجا هم نمیتونم خودم باشم، میترسم از اینکه یه روزی لو برم… چرا من انقدر محافظه کار بزرگ شدم دلیلش واضحه .. خانواده ! من اگر روزی بچه داشته باشم تا جایی که در توانم باشه بهش یاد میدم که توی جمع مودب باشه ولی در برابر پدر و مادرش باید همواره صادق باشه اهمیتی نداره اگر خطا کرده… باید صادق باشه و بیاد هرچی تو دلش هست بگه…
خدایا شکرت، فهمیدم به روزهای پریودم نزدیک میشم… دلیل غمم این آهنگه تنها نیست… امان از دست این هورمون ها!
دلم میخواد نامه بنویسم برای ف کوچک و عزیزم. نامه نوشتن لذت بخشه … بخشی از جوگیری با دیدن دوباره جودی آبوت!
میبینی تو در هر لحظه داری خودت رو نقد میکنی، این خوبه … نه بحث خوب و بدی در کار نیست. مسئله لزوم این کاره؟
چرا وبلاگ بلند فکر میکنم دیگه نمینویسه؟ شایدم مینویسه و من نمیدونم کجا، در طول نزدیک 8-9 سال وبلاگ خوندنم هیچ موقع نظر نذاشتم، اگر گذاشته بودم حداقل وقتی که ملت گم میشدن، میتونستم پیداشون کنم.
چرا این وردپرس justify نداره؟ من دوست ندارم خط های نوشته هام کوتاه بلند باشن:(

جودی آبوت و من

منتشرشده 10 نوامبر 2011 بدست daftarchekhateratinternet

سلام
الان که دوباره جودی آبوت میبینم، می فهمم که چقدر توی زندگی من تاثیر گذاشت، مخصوصا ماجراهای عشقیش، انگار من انتظار داشتم زندگیم اونجوری پیش بره… مردی که خودش همه چیو در مورد من بدونه و منو بفهمه …
الحمدلله که زندگی عشقیم پایان خوشی داشت و صد شکر که از اون توهمات هم در اومدم…ولی همچنان که جودی میبینم ته دلم غنج میره…
بعد بقیه چیزهاش … تنهایی خیلی عمیقم وقتی اومدم خوابگاه…البته برای من که قبلش هم تنها بودم …
راستی یکبار میام و میگم که چرا من علی رغم داشتن پدر و مادری بسیار مهربان و ساپورتیو که واقعا بینظرین، تنها شدم و تنها موندم… حالا که مزدوجم تنهاییم از اون دسته است که همه آدم ها به گونه ای بهش دچارن … تنهایی های زمان دعوا مثلا
و اما جودی…درباره ریشه های جودی آبوت در شخصیت من که خیلیم کوچیک نیست، مطلب طولانی تری لازمه دقیقا با این هدف که بعدها یادم بماند…

P.S: نکته مهمی که یادم اومد مسئله عدم صداقت هست که بسیار هم دردناکه … زندگی جودی آبوت و من در هاله ای از دروغ پیچیده شده … و کلی باید تلاش کنیم تا دروغ مروغامون لو نره اما چاره چیه … باز خوبه جودی آبوت یه روز تونست حقیقیت رو به همه بگه، من چکنم که احتمالا تا لحظه گذاشتنم در گور دروغ هام همراهم خواهد بود. اصلا یکی از دلایلی که این وبلاگ رو ساختم این بود که بتونم یکجا تمام و کمال من باشم. برای وقتهایی که حرفی هست، البته حرف کمتر بیشتر خاطره ای هست که باید جایی ثبت بشه برای به یاد موندن، تا 30 سال دیگه به دخترم نشون بدم و بگم مامان جان این من بودم … تا خودم به یادم بمونه … که انسان فرزند فراموشیه!چه چیرها که فکر میکردم هرگز هرگز از خاطرم پاک نمیشن، البته با در نظر گرفتن این نکته که من حافظه بسیار خوبی دارم؛ اما گذر زمان و فکرهای جدید اومد، اونها رو پاک کرد و الان ازشون چیزی نمونده نه جزئیات نه کلیات … هزار تشکر و درود من برای کسی که دوربین عکاسی رو اختراع کرد. برای افرادی چون من که گوشه ای از شخصیتشون درگیر گذشته هاست، عکس ها نعمت بزرگی هستن.